نام داستان :
گل مینا
نام نویسنده :
گیتا پویش
زمان نوشتن :
1385/ 8 / 16
منبع از فرھنگ واژه ھای حسن عمید .
 www.moslemjahan.parsiblog.com: نشر الکترونیکی
5
یک روز پاییزی بود . یکی از ھمان صبح ھای غم ناک و افسرده کھ آدم را یاد تمام
روزھای تلخ و سوزناک می اندازد کھ جلوی شاھراه ھای اندیشھ و دل را می گیرد و مانع
رسیدن شادی و شیفتگی درون رگ بھ دل و مغز می شود و بھ ناچار زندگی و حتا زنده
ماندن را مختل می کند .
صبح غم ناک و افسرده با سوزی کھ بھ سوز جانش می افزاید ، دَمید . چشم ھای
کبودش را می گشاید و بی لبخند از جا برمی خیزد و از انباری بیرون می رود . آبی بھ
دست و رویش می کشد سپس نگاھی بھ آینھ می اندازد . پس از مدت ھا این نخستین بار
بود کھ نگاھی بھ چھره ی شکستھ ی خود می انداخت . ھنوز برق درد کتک ھای چنگیز
در چشم ھایش پیدا بود . و باز ھم مانند آخرین باری کھ بھ آینھ نگریستھ بود ، از خود
بیزار شد ، از خود شرمنده شد . از خود بیزار شد کھ با چھ زودباوری و حماقتی تن بھ
ازدواج مثلا عاشقانھ ی این شیاد بوالھوس داده است ! از خود شرم داشت کھ روان و
جان خود را در گرو چھ انسان ، نھ ، حیوان پلیدی نھاده است ! حیوانی کھ ھر روز او را
شکنجھ می دھد تا با محبوب جدیدش ازدواج کند ، بازنده ی این قمار شوم خودش ھست
کھ پس از آمدن محبوب شوھرش باید بھ ھر دو خدمت کند و باز ھم کتک خور چنگیز بی
وجدان باشد و تا پایان عمر خدمت گذار و کتک خور و حقیر زیر شلاق لسان و ضربات پا
و دست آن نامرد بمیرد .
تا جایی کھ یادش می آمد او ، دختری شاد و سرزنده و نترس بود و حالا او زنی
حقیر و ترسو شده . رضایت ندادن بھ شوھرش باعث شده بود کھ چنگیز او را بیش تر
تحت فشار بگذارد و ھر آن او را بیش تر زجر دھد تا از شرّش خلاص شود .
سوی آشپزخانھ رفت و در ھنگامی کھ کتفش از درد در ھنگامھ ی کنده شدن بود
یک پارچ آب در سماور ریخت . پارچ را کناری گذاشت و روی سندلی نشست و کتفش
را مالید . آھی کشید آن اندازه غم ناک کھ دل سنگ ھم ریش ریش می شد اما این چنگیز
بود کھ از این آه ھا و ترس ھا و تحقیرشدن ھای مینا لذت می برد .
مینا بھ یاد دیشب افتاد کھ پس از شام ، چنگیز مجددا موضوع رضایت دادنش را
پیش کشید و مجدد تھدید کرد کھ او را طلاق خواھد داد . کھ ناگھان مینا گفت :
- مھریھ مو تمام و کمال باید بدی .
- چی ؟ مھریھ ؟ مگھ خواب شو ببینی . کاری می کنم کھ بگی مھرم حلال جونم آزاد .
- ھیچ وقت این حرفو ازم نمی شنوی . می گیرم حتا اگھ قسطی باشھ .
6
و مدتی با سکوت چنگیز مواجھ شد و اما بعد از آن مدت کوتاه او را بھ انباری کشاند و
او را سخت و ھول ناک بھ طوفان کتک ھای وحشیانھ ی عصر جاھلیت و قرون وسطایی
گرفت .
سر و کلھ ی آن دیوسیرت صورت نشستھ پیدا شد و روی سندلی نشست .
- چرا نشستی ؟ پاشو ، پاشو ، جم بخور ، تنبل ! نمی ذارم تنبل تر از این بشی . پاشو .
مفت خور بی خاصیت ! تن لش تو از این جا جم کن .
- سلام !
- کوفت ! درد ! تن لش !
چیزی نگفت چون بھ یاد حرفی افتاد کھ دیشب ھنگام بیرون رفتن از انباری بھ او
گفتھ بود .
- طلاقم بگیری کی بھت جا می ده ؟ فامیلت کھ با منن .
او راست می گفت . چنگیز دعواھاشان را طوری نشان داده بود کھ گویی مقصر
اصلی میناست کھ با او نمی سازد .
در حالی کھ چای دم می کرد بھ یاد روزی افتاد کھ ھنوز موضوع ازدواج مجدد مابین
شان نیامده بود و تقریبا اکثر فامیل مینا در خانھ ی آن ھا جمع شده بودند . ھمین مادرش
بود کھ می گفت :
- دوماد از پسر آدمم بھتره . اصلا ا نقد کھ داماد محرمھ ، کھ پسر نیس .
- نمی خواین بچھ دار بشین ؟
- بچھ ؟ اگھ بچھ می خواس تا حالا بچھ دار شده بود .
- نکنھ بچھ دار نمی شین ؟
- چرا . مینا نمی خواد . تا مینا نخواد ، من چی کار می تونم بکنم ؟
- چی ؟ ...
و حرفش را قطع کرد و دستش را گرفت و خیلی محترمانھ او را در اتاق برد و در را
بست و بعد با صورت مثال شعلھ ای از عصبانیت بھ مینا نزدیک شد و خرخره ش را
گرفت و گفت :
- رو حرف من حرف نمی زنی . دخالت نکنی ھا . دخالت نکنی ھا .
- ولی منم بچھ می خوام .
- من نمی خوام از توئھ خُ ل چل بچھ دار بشم .
- پس چرا می اندازی گردن من ؟
- عشقم می کشھ . احمق کِودن !
و روز دیگرش کھ این جملھ اصلا یادش نرفت .
- تو خودتو بھ من انداختی و ا لا تو کجا و من کجا .
و روز دیگری کھ جلوی ھمھ برگشت و گفت :
7
- می گم اِ نقد سرت تو کتاب نباَ شھ . نرو کتابخونھ . جای خوبی نیس . بشین بھ کار خونھ ت
برس . حرف گوش نمی ده .
- کی گفتی ؟
- بھت نگفتم ؟
- نھ . تازه مگھ از کار خونھ کم گذاشتم ؟
- ببین مادر زن جان ! تمام فکرش ھمین قده . عقلش نمی رسھ .
- اِ ه !
کھ با نظری از غیظ زیاد چنگیز ساکت شد .
یا آن روز کھ لبخندی از لب شیرین مینا پرید و چھره ش را شیرین تر کرد ، با
ظاھر حسنھ ای گفت :
- ببخشید پدر زن جان ! مینا ! یھ دیقھ بیا . چیزی کم نداشتھ باشیم .
- زحمت نکش . نمی خواد پول خرج کنی . دامادم !
- اختیار دارید . مینا !
وقتی وارد اتاق شدند ، با پشت دست بھ دھان مینا زد و چانھ و اطراف لبش را گرفت و
فشرد و با عصبانیت و غیظ گفت :
- بار آخرت باشھ خنده از دھن کج و کولھ ت بپره بیرون ھا . خُل و چل احمق ! دیونھ !
- اصلا کی تو رو می گیره ؟
این جملھ ای بود کھ مدتی بعد کھ چنگیز صبحانھ ش را خورد و برخاست و روی
کاناپھ نشست و بعد ھم لم داد و گفت :
- اصلا کی تو رو می گیره ؟ طلاقم بگیری کسی مثل من احمق نمی شھ کھ بگیردِ ت .
دختری ؟ نھ ، جوونی ؟ نھ ، عقل داری ؟ نھ ، مگھ این کھ واسھ کلفتی ببرنت و یھ حالی
ازت بکنن . تازه بچھ دارم کھ نمی شی . واسھ ھمین کار بدرد می خوری ، کلفتی .
باز ھم ھیچ نگفت و ساکت ماند . چنگیز برخاست و از خانھ رفت و مینا کنار پنجره
ایستاد و بھ برگ ھای ریزان نگریست کھ چون ذره ذره زندگی و جوانی خود داشت
می ریخت و تباه می شد .
ولی آن روز با روز ھای دیگر جدایی داشت . آماده شد تا برای خرید بھ فروش گاه
رود . در را بست و از پلھ ھا پایین رفت . بُستان را گذراند و بیرون رفت بی آن کھ بداند
کسی او را می پاید .
از خرید برمی گشت . در بُستان را گشود . مردی سیاه پوش و ھیکلی تو آمد و تفنگش
را روی گیجگاه او گذاشت سپس با ھم تو رفتند کھ مرد دستمال را روی دھان مینا گذاشت
و او بی ھوش شد .
8
چشم ھایش را گشود و خود را دست بستھ در انباری ناشناسی با کارتن ھای بسیار یافت
. بانگ مرد رامی شنید کھ داشت با گوشی ھمراه با کسی حرف می زد .
- شما گوشی رو بده بھش ... الو ! آقای چنگیز بھادری ؟ لازم نیس اسم منو بدونین فقط
می خوام بگم کھ خانومت دست منھ . برای آزادیش ده میلیون می خوام ... چی ؟ آقا !
من با ناموس کسی کار ندارم . چرا تھمت می زنی ؟ ھمین کھ گفتم ... آره دست منھ بھ
عنوان گروگان . بی ھوشھ . بعدا تماس می گیرم تا باھاش حرف بزنی . خداحافظ .
و قطع کرد . برگشت و با شگفتی گفت :
- چھ حرفایی .
- پولو نمی داد . نھ ؟
- شما بھ ھوش اومدی ؟
- اون پولو نمی ده . از خداشھ کھ من بمیرم . برات متأسفم رویاس . نقشھ ی خوبی
کشیدی ولی عملی نیس چون یھ اشتباھی داره .
- چھ اشتباھی ؟
- اشتباھت انتخاب گروگانھ . اون پول می ده ولی نھ برای من ...
- ھی ! سعی نکن منو منصرف کنی . چون تصمیم مو گرفتم . من ده میلیون می خوام . ازَ
شم می گیرم شمام نمی تونی منو منصرف کنی . آره . شوھرتم این رولو بازی می کنھ
تا پولو نده تا ول تون کنم .
- خوش خیالی . بھت می گم پولو نمی ده . تو سخن من نیرنگی می بینی ؟ نیرنگھ ؟ نھ .
اندوھھ . پولی گیرت نمی آد . تازه اگھ منو بکشی دنبالمم نمی گرده . وقت شو نداره .
تازه ارزشی برام قائل نیست .
- لطفا ساکت شین . سعی نکنین تو دل مو خالی کنین .
- مرد بیچاره ! این یھ حقیقتھ .
- نھ . این طور نیس . اگھ صداتونو بشنوه و بفھمھ کھ در خطرید حتما پولو می ده و قضیھ
خیلی زود تموم می شھ . صب کنین حالا زنگ می زنم و دستگیر تون می شھ کھ ...
شماره می گیرد و پس از زمانی کھ گوشی بھ گوشش چسبانده شد ، تماس برقرار شد .
- الو ! آقای چنگیز بھادری ؟
- بلھ . خودمم .
- خانوم تون بھ ھوش اومد . گوشی ...
گوشی را بھ گوش خانم می چسباند ولی مینا خاموش ھست کھ مرد تلنگوری بھ او می
زند و با خشم می گوید :
- چیزی بگو .
- چی ؟
- خودتونو معرفی کنین و بگین کھ پولو زودتر بیاره ...
9
- الو ! من مینام . می گھ پولو زودتر بیار ...
- وگرنھ با جنازه ی شما رو بھ رو می شھ .
- وگرنھ با جنازه ی من رو بھ رو می شین .
- جھنم . گوشی رو بده بھش .
این جملھ ای بود کھ از پشت خط شنید ولی با ھمان لحن سرد و غم گین گفت :
- با شما کار داره .
مرد گوشی را از نزدیک گوش مینا دور کرد و نزدیک گوش خودش برد و گفت :
- الو ! خب باورت شد ؟
- آره . ولی حالا یھ معاملھ ی دیگھ باھات می کنم ...
گامی جلو گذاشت و بسیار خردمندانھ گفت :
- چھ معاملھ ای ؟
- تو ده میلیون خواستی تا زن مو خلاص کنی اما من می خوام بیس میلیون بدم تا اونو از
دنیا خلاص کنی .
- منظورت چیھ ؟
- منظورمو خوب می فھمی . بیس میلیون بھت می دم کھ بکشیش ...
تیری بھ گونھ ی درد ناکی دلش را درید . آتشی کھ در سینھ ش برانگیختھ شد ، چشم
ھایش را سوزاند و در ھنگامی کھ اشک در دیدگانش پُر شده بود چشم ھایش را بست و
اشک ھایش مژگانش را خیس غم کرد . آب دھانی فرو برد سپس خود را نگھ داشت و
بقیھ ی حرفش را شنید کھ می گفت :
- ... اما اگھ بخوای سر حرف خودت باشی ، نھ بھ پول می رسی و نھ آزاد می مونی
چون با پلیس تماس می گیرم .
برگشت و بھ مینا نگریست و دوباره اشک ھایش سرازیر شد ولی دوباره خود را نگھ
داشت .
- باید فکر کنم . پس جواب تو بھت بگم .
- فکر کردن نمی خواد . بیس میلیون دو برابر مبلغ قبل . نکنھ می خوای زیادش کنم ؟
- نھ . تنھا کمی فکر . جواب شو فردا بھت می دم . فردا صُب ساعت ده .
- باشھ ...
- پس فعلا ...
و قطع می کند . کمی گام بر می دارد . می ایستد و بھ مینا می نگرد و دوباره آغاز بھ
گام برداشتن می کند . پس از زمانی جلوی مینا می آید . سرپا می نشیند و رو در روی مینا
و چشم در چشم مینا و گفت :
- مگھ بھ سرش چھ بلایی آووردی کھ نمی خواد زنده بمونی ؟
- چی گفت ؟ بکشش ؟ خب بکش .
10
- مگھ چی کارش کردی ؟
- محبت ، عشق ، تحمل ... تحمل ... تحمل .
- مگھ می شھ زنی بھ شوھرش محبت کنھ ، بھش عشق بورزه و تو سختی ھا تحمل کنھ و
شوھرش مرگ شو بخواد ؟ حتما کاری کردی . حتما ... حتما بھش خیانت کردی کھ ...
- نھ . من بھش خیانت نکردم .
- حتما بھش دروغ گفتی . کوچیکش کردی ...
- نھ دروغ نگفتم . کوچیکش نکردم .
- شاید وادارش کردی بھ راه خلاف بره و برات دزدی کنھ . شاید اصلا دزدی کردی و
بردی برای فامیلت کھ ...
- نھ . نھ .
- پس چی ؟ چی بین تون گذشتھ کھ اِ نقد ازت متنفره ؟
- تو بکش . چی کار داری ؟ پولی بھت نمی رسھ ...
- چرا نمی رسھ ؟ می دونی چی گفت ؟ اون گفت بیس میلیون می ده بھم تا من تو رو بکشم .
- خب بکش . بکش راحتم کن . این جوری بھ پولت ھم می رسی .
- می خوام بدونم . من آدم کش نیستم ، اصلا من تا حالا دستم بھ اسلحھ نرفتھ بود . اگھ
واسھ عمل فوری قلب مادرم نبود ھنوزم دستم بھش نمی رفت . می خوام حداقل دلیلی برای
کشتنت باشھ ...
- چھ دلیلی بھتر و مھم تر از ھزینھ ی عمل مادرت ؟
- گفتم من آدم کش نیستم .
- فک کن یھ آشغالو می کشی . بکش تازه ثوابم می کنی . خدا اون دنیا پاداشم بھت می ده
تازه منم تو قیامت دعات می کنم . دعاھای من اجابت می شھ .
- واسھ چی ؟
کھ بھ تندی گفت مینا کھ
- واسھ چی ؟ واسھ این کھ من ... من ، آره ... اصلا بھش خیانت کردم . دروغ گفتم ،
کوچیکش کردم ، وادارش کردم خلاف کنھ ، ازش دزدیدم . منو بکش دیگھ . منو بکش
خلاصم کن .
- دروغ نگو . خواھش می کنم بھم بگو . بگو .
و آن گونھ مھربانانھ گفت کھ مینا آرام شد و گفت بھ آرامی کھ
- چی بگم ؟
- ماجرا چیھ ؟ چرا این قد ازَ ت متنفره ؟
- چی بگم ؟ از کجا ؟
- از اولش ...
11
- از اول ؟ آشنایی ما توی یھ مغازه بود . چند خرید و چند حرف بامزه و بعد از چند ماه
ازدواج کردیم . اون ھمیشھ منو دست می انداخت . منو می کشید کنار و تھدیدم می کرد ،
حال مو جا می آوورد . بعد از مدت ھا تحمل نمی دونم چرا ازم متنفر شد تا این کھ گفت
من بچھ دار نمی شم و می خواد ازدواج مجدد کنھ . تا ھمین دیشب بھ خاطر رضایت
گرفتن از من ھر شب خوراکم کتک بود ، تو انبار . ھمون جام می خوابیدم . تا این کھ
دیشب گفتم اگھ می خواد طلاقم بده باید مھریھ مو تمام و کمال بده حتا قسطی ، خب اونم
کھ پول مھریھ رو داره . از خداشھ کھ من از سر راھش برداشتھ بشم .
- برای چی ازت متنفرشد ؟ تو فامیلت ...
- فامیلم ؟ بھتره بگی فامیل اون . اونو مثل بت می پرستن . خودشو خیلی عزیز کرده پیش شون . جلوی اونا منو مقصر جلوه می داد . اگھ طلاق بگیرم دیگھ جایی برای رفتن
ندارم .
- واسھ چی ازَ ت متنفره ؟
- از خنده م بدش می آد . یھ بار ، اولای ازدواج مون بود منو کناری کشید و گفت کھ ... بار
آخرت باشھ خنده از دھن کج و کولھ ت بپره بیرون . خُل و چل دیونھ .
- پس واسھ چی باھات ازدواج کرد ؟
- نمی دونم ... نمی دونم . شاید حق با خودش باشھ . من خودمو بھش انداحتھ ام . یا شاید
باھام ازدواج کرد تا آزارم بده . آخھ اون این کارو خیلی دوس داره . عاشق آه و نالھ ی منھ
ولی دیگھ حتا اون عشق شم نداره . آخھ حالا دیگھ دل شو بھ شقایق داده . معشوقھ شو
می گم . ھمون کھ می خوان با ھم ازدواج کنن . حالا فھمیدی کھ من بھش خیانت نکردم
من کوچیکش نکردم . دزدی نکردم ، وادارش نکردم تا خلاف کنھ ؟ خب دیگھ امشب
ھمھ چی تموم می شھ . ھمھ چی . البتھ فقط برای من . امشب دفتر زندگی من تماما بستھ
می شھ . چھ حالا ، چھ دو سھ ساعت دیگھ .
ولی مرد در ھنگامی کھ روی سرپنجھ ش نشستھ بود خود را روی زمین ولو
می کند و می نشیند . زمانی چنبره می زند ، درست مانند مینا و می گوید :
- ھھ ! چھ داستان عشقی قشنگی ! آدم دوس داره یھ توف گنده بندازه بھش . یھ ارتباط
مسخره ی مزخرف ! چقد آدم باید حیوون باشھ کھ زن شو ، ھمسر شو ، دل بند شو این
قد آزار بده .
- خواھش می کنم این قد الکی نطق نکن . من کھ بھ شوھرم التماس کردم بھ تو م التماس می
کنم کھ منو خلاص کنی . منو بکش ... منو بکش ...
مرد دَمی کشید و برخاست و از انباری بیرون رفت و در را بست . ھنگامی بھ اتاق
مادرش نگریست کھ سوی راست انباری بود کھ بھ یاد رفتار پدرش افتاد و این کھ
مادرش ھم بھ پدرش مھر و عشق و وفا و تحمل داد و آن مرد بھ ھمسرش ستم داده بود .
12
در اتاق مادرش را گشود و تو رفت . کنار مادر پیر و فرتوتش کھ روی رخت خواب
نشستھ بود ، نشست و پس از زمانی مادرش گفت :
- مھراب ! پسر خوب و پاکم ! چی شده ؟ چرا اِنقد پکری ؟ پسرم ! یھ چی بگو . تو اون دلت
چی می گذره ؟ بھ مادرت بگو دیگھ . مھراب ! پسرم ! تو رو جان من قسم بگو ...
- مامان ! واسھ عملت بھ ھر دری زدم تا این کھ ...
- تا این کھ چی ؟
- مامان ! بشنوی نفرینم می کنی ولی دردی تو سینھ ام اومده کھ باید بھت بگم . من از یکی
از خانواده ھای ثروتمند یھ زنو گروگان گرفتم ...
- چی ؟ گروگان ؟ بھش کھ دست نزدی ؟
- نھ مادرم ! خواستم یعنی گفتم ده میلیون بده و زن تو بگیر ولی اون گفت بیس میلیون
می ده کھ زن شو بکشم . مامان ! اون زن گناھی نداره . اینو از چشاش خوندم .
مامان ! اون خیلی بدبختھ . دلم نمی آد بکشمش ولی شوھرش گفتھ کھ اگھ این کار
رو نکنم منو بھ پلیس تحویل می ده . مامان ! حالا چی کار کنم ؟
- پسرم ! من خودمو نمی بخشم کھ تو این کارو کردی ولی اگھ اون زنو بکشی تا قیامت
عذاب می کشم . تو می خوای کھ مادرت ...
- نھ مامان ! نھ ، من نمی خوام اونو بکشم . مامان ! اونو دیدم . یاد بدبختی ھایی افتادم کھ
تو کشیدی . مودام می گھ منو بکش ، منو بکش .
- تو این کارو نمی کنی . ببر بدش بھ شوھرش ، من خوب می شم اگھ تو ...
- چھ شوھری ؟ مادر ! اون کھ واسھ کشتنِ ش بیس میلیون می ده ؟ خانواده شم کھ
تحویلش نمی گیرن .
- پسرم ! خانواده ش ، ھر چی باشھ فامیل گوشتو بخوره ، استخونو دور نمی ریزه . بھش
یھ جا و خوراکی می دن .
- مادر ! گفت بھ پلیس خبر می ده .
- خب ... دوباره زنگ بزن ولی این بار ھمھ ی گفتگوتونو ضبط کن تا مدرکی داشتھ باشی .
- فکر خوبی یھ .
برخاست و گوشی را روی ضبط آماده کرد و بھ سوی انباری رفت . آوای خنده ی مینا
را شنید . در را کمی باز کرد و از لای آن چھره ی مینا را دید . در زیبایی و با نمکی او
خیره مانده بود کھ سرش روی شانھ ش افتاد . مینا بھ سوی ھایش نگریست و با خود
آرام می گفت :
- ھی ! حداقل تو اون خونھ نمی میرم . تو خونھ ای می میرم کھ ھنوز عاطفھ ای ھست .
چقدر خوبھ کھ برای جون مادری می میری و سودی براش داری . مینا !
کھ در باز شد و مھراب تو رفت . بھ مینا نگریست کھ مینا گفت :
- تصمیم تو گرفتی ؟ منو می کشی ؟ نھ ؟
13
چیزی نگفت . برگشت و پشتش را بھ مینا کرد و شماره گرفت در حالی کھ ضبط را
روشن کرده بود و انگشتش روی دکمھ ی ضبط بود . پس از زمانی تماس برقرار شد .
- الو ! آقای چنگیز بھادری ؟
- خودمم . چی شد ؟ ...
دکمھ ضبط را می زند و گوشی را روی پخش می گذارد کھ چنگیز می گوید :
- ... راضی شدی بیس میلیون بگیری و زن مو بکشی ؟
- جنازه شو می خوای ببینی یا سر بھ نیستش کنم ؟
- سر بھ نیستش کن . بسوزونش و بنداز جلوی خونھ . یھ ختم الکی می گیریم و تموم .
- کی می خوای ؟
- ھر چھ سریع تر بھتر البتھ واسھ تو م خوبھ . بیس میلیون بسھ تھ ؟
- باشھ. ھمین قدر بسھ . از سرمم زیاده . پس خداحافظ تا فردا ، من با جنازه ، تو م با پولا .
چھ معاملھ ی مشتی ئی !
- آره ...
- مزاحم نشم . خداحافظ .
- خداحافظ .
و قطع می شود . برگشت و اشک ھایش روان شد . دکمھ ی خاموشی را زد . سپس
با درد گفت :
- آدما چھ زود از ھم خستھ می شن و ھم دیگھ رو سر بھ نیست می کنن .
- بھم آب می دی ؟ گوسفند م می خوان قربونی کنن اول بھش آب و یونجھ می دن .
دل کوچک مھراب پاره پاره شد . برگشت و در را گشود و بیرون رفت . توی اتاق
مادرش رفت . مادرش اشک ھایش را پاک می کند و می گوید :
- چی شد ؟ پسرم !
- می گھ گوسفند م می خوان قربونی کنن اول بھش آب و یونجھ می دن . آب می دی ؟
مامان ! من یھ مورچھ رَم آزار ندادم ، منو می بینھ ، انگار عزراییلو می بینھ ، قاتل شو .
- خیلھ خب . بیا این لیوانو براش ببر .
لیوان را می گیرد . اشک ھایش را پاک می کند . پلکی می زند . بیرون می رود و
رو بھ روی انباری می ایستد و چشم ھایش را می بندد و رو بھ آسمان می کند .
- خدایا ! کمکم کن .
کھ نمای چھره ی خندان و بانمک مینا با آن درخشش امید در چشم ھایش کھ جوان
ترش کرده جلوی پرده ی بستھ ی پلک ھایش می آید . چشم ھایش را می گشاید و در
انباری می نگرد کھ چھره ی مینا ، چھره ی خندان و زیبای مینا جلوی در نمایان می
شود . سرش را می جنباند . نھ ، ھیچ چیز مگر در خاکستری انباری دیده نمی شود . در را
14
می گشاید و تو می رود . جلو می رود و دست ھای بستھ ی مینا را می نگرد . مینا
ھم بھ دست ھای خود می نگرد کھ لبخند شیرینی می زند و می گوید :
- نھ . توقع ندارم کھ دستامو وا کنی . خودت بھم آب بده .
مھراب پیش می رود در ھنگامی کھ زیبایی این لبخند مینا را ھم می بیند . لیوان را
بھ سوی دھان مینا می برد . بسیار نرم و مھربان لبھ ی لیوان را روی لب ھای مینا می
گذرد و لیوان را بالا می برد بھ آرامی چون آرامش نسیم بر گندم زار ھای زرین . لیوان
را کمی پایین می آورد کھ مینا نگاھی عاجزانھ بھ مھراب می اندازد و سرش را دور
می کند .
- سپاس . بسھ .
- سیر شدی ؟
- آره .
- تو چشای من نگا کن و بگو ...
بھ چشم ھای مھراب می نگرد کھ مھراب باز می گوید .
- چشات می گھ ، نھ . بیا بازم بخور .
- سپاس .
- تو خونھ ی من کسی تشنھ و گشنھ نباس بره بیرون .
- بیرون ؟
- آره . می برم ...
- منو بھش تحویل نمی دی ...
- نھ . بھ مادر و پدرت ...
- نھ . اونام چش ندارن منو ببیننن . اصلا ... مجبورم می کنن برم پیش اون جلاد .
- نھ . این طور نیس ، فامیل گوشتو بخوره ...
- ولی فامیل من این طوری یھ . استخون مم می اندازه دور . خب مھلت بده خودم می میرم
...
- خودت ؟
- آره . قول می دم . قول می دم تا سحر مُرده باشم .
- چی می گی ؟ بیا آب تو بخور ...
- نھ . دیگھ نمی خورم . دیگھ نمی خورم .
برخاست و بیرون رفت و توی اتاق مادرش رفت . آشفتھ بود کھ مادرش گفت :
- باز چی شد ؟
- می گھ خودم می میرم . می گھ قول می دم . قول می دم تا سحر مُرده باشم .
و این بار مادرش ھم غم بزرگ تری بر سینھ ش دریافت . با ھر کوششی کھ بود
برخاست کھ مھراب ھم ھم پای او ایستاد و گفت :
15
- کجا می ری ؟ مامان !
- دارم می رم باھاش حرف بزنم . نکنھ بلایی سر خودش بیاره .
- دست و پاشو بستھ ام .
- می رم باھاش حرف بزنم .
- باشھ .
در را می گشاید و دختر زیبا ولی اندوه گینی را می بیند کھ گوشھ ی دیوار چنبره
زده و در خودش ھست . پیش می رود . روز آن دختر بر او چیره می شود . می ایستد و
دستش را روی دلش می گذارد و پس از سوزشش پیش می رود . کنارش می نشیند و
بانگش می زند .
- دخترم !
پاسخی نمی شنود کھ دست مھربانش را مادرانھ روی شانھ ش می گذارد و می گوید :
- دخترم ! خانوم خوشگلھ ! خانوم خانوما !
- ھا ؟ بلھ . بلھ شما ... شما باید مادرش باشین .
- بلھ . از این کھ پسرم تو رو تو دردسر انداختھ باید ببخشی . واسھ من بود کھ این کارو
کرد . آخھ ... آخھ اون خیلی منو دوس داره . پسر خوبیھ ولی تنھا مشکلش اینھ کھ واسھ
من دست بھ ھر کاری زد چون دکترا می گن اگھ فوری عمل نشم می میرم ...
- نھ . آخرش ھمین جوری می شد ، پسر شما نھ ، یکی دیگھ . حالا خوبھ کھ پسر شما این
کارو کرد . حالا می فھمم کھ چرا دست بھ این کار زد . برای تن درستی شما . شما مادر
خوبی بودی کھ پسرت برات ھر کاری می کنھ .
- دخترم ! خانوم خوشگلھ ! این قد افسرده نباش . بھتره بھش زنگ بزنیم . کمی باھاش
حرف بزنی ...
- با کسی حرف بزنم کھ برای کشتن من بیس میلیون می ده ؟
- حتما تو ھم اشتباھی کردی .
- بلھ . مادر ! امکان نداره کھ میون دو نفر ، زن و شوھر جنگ درس شھ و یکی شون فقط
گناه داشتھ باشھ . مادر ! گناه من این بود کھ دوسش داشتم . برام حرفش حجت بود . گناھم
، گناه اولم این بود کھ فکر کردم دوسم داره . حماقت بزرگ زندگی من باور کردن
حرفش بود . گناه دیگھ ام این بود کھ تحملش کردم و در برابر ستم ھاش سکوت کردم .
مادر ! دیگھ دلم طاقت این ھمھ دردو نداره . بھ پسرت بگو بیاد خلاصم کنھ .
- پسرم قاتل نیست . اون تا حالا زورشو بھ یھ مورچھ نشون نداده چھ برسھ بھ این کھ آدم
بکشھ . اونم خانوم زجر کشیده و بی گناھی مث تو .
- مادر ! من دیگھ آخر خطم . کشتن من اصلا ثوابم داره . اگھ منو آزاد کنھ دوباره بھ اون
جھنم برگردم بھتره ؟ یا آواره و در بھ در تو کوچھ ھا و فاسد بشم بھتره ؟ ...
- اون قدرام کھ فکرشو می کنی سخت نیست ...
16
- برای من سختھ . ھیچ راھی نیست ...
- ھمیشھ راھی بوده و ھست ...
- درستھ فقط مرگ من چاره شھ .
- راھی غیر از این ...
- چی ؟
- طلاق بگیری و آزاد بشی . ھمون چیزی کھ خودت می خوای باش .
- من یھ دختر شاد و سرزنده بودم ولی حالا نھ . حالا یھ زن بی کس و غریبم ، تو شھر
خودم .
- تا خودت نخوای نمی تونی زندگی تو بسازی .
پس از اندیشھ بھ مادر مھراب نگریست و گفت :
- آره مادر ! شما راس می گین .
پس از بسیاری درد دل کردن ھاشان زمانی کھ دیگر آسمان روشن شده بود ، برخاست
و بیرون رفت . بسیار بھ درازا نکشید کھ مھراب توی انباری آمد . جلو آمد . سرپا نشست
و بھ چشم ھای سیاه مینا نگریست . پس از درنگی کھ خیره بھ آن چشم ھا می نگریست .
چشم ھایش را بر ھم نھاد ولی چھره ی خندان مینا بر پرده ی چشم ھایش افتاد . کمی خیز
بھ جلو و سوی راست برداشت و چشم ھایش را باز کرد و در ھنگامی کھ گره را باز کرد
، پس از زمانی چیزی دریافت ، دریافت شگرفی از چیزی آشنا . گویی او در آغوشش
ھست و تا ھنگامی از ھم دور شده بودند . بھ مھراب دریافتی چون دریافت پیوند بھ دلبر
دست داد ولی خود را نگھ داشت و دیگر بند از دست ھای مینا جدا شد کھ کمی از مینا
دوری گرفت . بھ چھره ی مینا نگریست کھ اشک ھای مینا کھ سرازیر بر گونھ ھایش
ریختھ شده بود ، او را آزرد . با کمی درنگ دستش را سوی چھره ی مینا برد سپس با
پشت انگشت خم شده ی نشانھ ش چکھ ھای غم را برداشت سپس با درنگی انگشتش را
بھ گوشھ ی گریبانش مالید و گفت :
- خانم ! اشتباھی کردم و شما رو دزدیدم ، کفاره شم دادم . دیگھ بسھ .
- می خوای چی کار کنی ؟
- بھ شوھرتون بسپرم ...
- کھ منو بکشھ ؟ اینھ وجدانت ؟
- نمی ذارم یھ تار مو ازَ ت کم بشھ .
- پدرمم اینو گفت ... زمونی کھ بعد از اولین دعوا بر می گشتم و بھش گفتم اگھ منو بزنھ .
- من قول مردونھ می دم .
- چنگیزم ھمین قولو داد . قول مردونھ داد کھ خوش بختم کنھ .
- من ، نھ باباتم و نھ چنگیز ، من مھرابم ، مھراب ...
و پاھایش را باز کرد و برخاست . باز گفت :
17
- پاشو . داره ساعت ده می شھ .
سپس مینا برخاست و گفت :
- خب . باشھ . اگھ منو تحویلش بدی ، می رم اداره ی پلیس و ازَ ت شکایت می کنم و
محبوس می شی بعد ھمھ ی اعتبارت از دست می ره . پس بھتره کھ منو بکشی و سھم تو
از چنگیز بگیری .
- تو یھ فرشتھ ی ظلم چشیده ای یا یھ دیو خناس وسوسھ کننده ؟
- ھر چی می خوای فک کن . مھم اینھ کھ من بھ اون جا برنگردم خب ایرادی داره کھ
مرگ من بھ دردت بخوره ؟ فکر شو بکن . بیس میلیون تومن ، این جوری ھم مادرتو
عمل می کنی ھم سرمایھ ای بھ ھم می زنی و ...
چشم ھایش از شگفتی و خشم درشت شده بود کھ ھمان خشم بانگش را بالا برد و گفت
:
- بس کن دیگھ ، بسھ . راجع بھ من چی فک کردی ؟ من یھ قاتلم ؟ اگھ بخوای می تونی از
ھمھ ی این محل بپرسی کھ من آزارم بھ یھ مورچھ م نرسیده . نھ این کھ از ترسم باشھ
کھ زورمم می رسھ ، خوبم می رسھ ولی دل شو ندارم . می گیری ؟
- خب چرا داد می زنی ؟ آبرو واسھ خودش نذاش . اگھ کسی شنیده باشھ و فضولیش گل
کنھ چی ؟ ...
- شما نگران اون جاھاش نباش . را بیوفت بریم .
- خب بھتره یھ کم تغییر قیافھ بدی کھ چنگیز یھ دفھ بھ سرش نزنھ اذیتت کنھ .
- مثل این کھ شما حرفھ ای ھستین .
لبخند کوچکی ھمھ ی چھره ی شکستھ ی مینا را جوان می کند و مھراب را خیره در
آن لبخند و سرزندگی زیبایی بخش یک دَمی کھ تا زمان ھای بسیار در یاد مھراب ماند .
در را گشود و کنار ایستاد . مینا بیرون رفت و پس از چند گام و در ھنگامی کھ
مھراب پشت او ایستاده بود ، چشمش بھ مادر مھراب افتاد . کمی ایستاد و بھ او خیره شد
و پس از زمانی دوید و در آغوش مادر مھراب رفت و گریست و مادر تنھا او را نوازش
می کرد کھ بھ پسرش نگریست کھ با چھ سوز دل و دل سوزی آن ھا را می نگریست .
پیرزن درخشش مھر را در نگاه پسرش دید و مھری کھ خود مھراب ھم آگاھی نداشت
کھ در دلش ھست . مھراب برگشت و از آب تالاب 1 گرفت و بر چھره ش زد و
دستش را روی چھره ش تا پایان ریشش کشید . چشم ھایش را گشود و از کنار تالاب
برخاست . برگشت و مادر و مینا را کنار خود یافت . گوشھ ی چادر سپید مادرش را
گرفت و دست و رویش را با آن خشک کرد . بھ مادرش نگریست و لبخندی زد و او را در
آغوش کشید و گونھ ی مادر عزیزش را بوسید و در گوشش آرام گفت :
1 پارسی تر حوض ، آبگیر ، استخر . کول یا کولاب ھم می گویند .
18
- دعا کن کار بیخ پیدا نکنھ .
- باشھ . پسرم !
از او جدا می شود و از توی دالان می روند و از خانھ بیرون می روند . سر کوچھ
رسیده اند کھ سوی راست می پیچند . دیگر کوچھ پس کوچھ ھا سپری شده اند کھ سر
خیابان می رسند . می ایستند . دستش را می جنباند و یک تاکسی می ایستد . در پشت را
می گشاید و کنار می ایستد . مینا سوار می شود و ھمان سر می نشیند . در را می بندد و
در جلو را باز می کند و می نشیند . در را کھ بست این چھره ی خندان مینا بود کھ جلوی
چشم ھایش ، با ھر پلک گذاشتن بر پرده ی چشم ھایش می نشست . ھیچ کدام نفھمیدند کھ
چگونھ بھ سر قرار رسیدند . در را گشود و بیرون آمد . چشمش بھ او افتاد . جلو رفت .
ایستاد جلوی رویش کھ چنگیز گفت :
- چی شد ؟ کارو تموم کردی ؟
- آره . تمومش کردم ولی نکشتمش . از خیر پولات گذشتم ما رو از این کار معاف کن . من
دل شو ندارم .
- احمق ! حتما دل اخاذی کردن از منو داری ...
- اشتباھی کردم و کفاره شم دادم . آقا جان ! ولم کن . ما رو بھ خیر و شما رو بھ سلامت .
- من رو قرارمون حساب کردم .
- کار اشتباھی کردی . بیا آقا ! اینم زنت . خداحافظ .
سوی تاکسی رفت و در عقب را باز کرد . مینا چشم ھایش بھ سوی چنگیز باز ھست و
بی جنبش . بی برگشت خودکشی کرده ؛ این فکری بود کھ بھ سرش زد . با نگرانی گفت
:
- خانوم ! پاشو . ایناھاش شوھرت ...
برنخاست و بی جنبش مانده بود . خم شد و شانھ ھایش را گرفت زمانی کھ داشت می
افتاد و با بانگی بلند گفت :
- خانوم !
سرش سوی دیگر افتاد و مھراب باز ھم غرید و سرش را روی دل ایستاده ی مینا
گذاشت .
- خانوم !
کھ پلک زد و سرش را جنباند کھ دلش بھ تپیدن درآمده بود . مھراب از مینا دور شد و
گفت :
- خانوم ! پاشین . بازی تموم شد . اینم آخرش .
- بازی ؟
- آره . یھ بازی تلخ ، کاری کھ حاصلی نداشتھ باشھ بازی یھ .
پایین می آید و بھ چنگیز با بیزاری می نگرد و می گوید:
19
- حاصلی نداش ؟ برای شما ، آره . ولی برای من ، چرا . چنگیز خان ! می خوای از شرّم
خلاص شی و بی درد سر زیادی بھ عشقت برسی ؟ می رم بیرون ، دیگھ مھم نیس چی
می شھ . با یھ طلاق بی مھریھ چھ طوری ؟ دیگھ نمی خوای منو بکشھ ؟ یا می خوای ؟
- چی شد تغییر عقیده دادی ؟ ...
- پای جون کھ بیاد بھ میون پول ارزش خودشو از دست می ده . زندگی با نفرت مثل
زندگی تو جھنمھ مثل وقتی کھ تو م با من تو بھشت باشی کھ بھشت مو جھنم می کنی .
باورت نمی شھ کھ جای اون ھمھ عشق ، عشق ؟ نھ ، حماقت . جای اون ھمھ حماقت
نفرت نشستھ ھا ؟ من راضی م بھ طلاق بی مھریھ . ھمین حالا . بریم .
- صحیح ، تو حالا یکی رو بھ سھم خودت اختیار کردی . این مرد ...
- خفھ شو . کافر ھمھ را بھ کیش خود پندارد . اون برای مادرش دست بھ خلاف زد ولی تو
چی ؟ بخاطر پول و ھوست دنبال کار خلاف رفتی و منو زجر دادی . خب ، ھمھ چی تموم
شد . تنھا تو رو بھ خدا سپردم تا سزای منو بگیره ازَ ت .
- من نمی خواستم میون شما ھا رو بھ ھم بزنم .
- میونھ ی ما خیلی وقتھ کھ بھ ھم خورده .
- خدا نگھ دار .
- خدا نگھ دار .
تنھا تا نیم روز بھ درازا کشید کھ طلاق صادر شود .
آن ھا از ھم جدا شدند .
چنگیز بھ خانھ رفت ولی مینا بایستی بھ کجا می رفت ؟
در انباری را گشود و تویش رفت و درست ھمان گوشھ کھ مینا نشستھ بود ،
نشست . یک باره بھ یاد لبخند شیرین مینا افتاد کھ بھ او زد و گفت :
- توقع ندارم کھ دستامو وا کنی .
بھ یاد زمانی افتاد کھ بھ او آب می داد . ھنوز آن دریافت شگرف و آشنا یادش نرفتھ بود .
لبخند کوچک و زیبایی بخش یک دَمی مینا یادش آمد و لبخند شیرینی زد . برخاست و
20
سوی در رفت کھ ناگھان ایستاد چون خندیدن مینا یادش آمد زمانی کھ می خواست توی
انباری برود .
او ھیچ زنی را ندیده بود ھنگام لبخند زدن و خندیدن این اندازه زیبا و دل ربا شود مگر
مادرش را .
در دریای دلش یک چکھ آلودگی او را آلوده نمی کند ولی آوای یک تلنگور خدایی این
دریا را بھ نا آرامی پژواک می انجامد و مینا برایش آن تلنگور خدایی بود کھ پژواک
ھای دلش را سرانجام بود و او را شیفتھ ی و دل داده ی مینا ساخت ولی اکنون چھ گونھ
می توانست او را جستن ؟
در باز شد و مادرش نمایان شد . گامی پیش آمد و زمانی بھ پسرش خیره شد کھ
لبخندی زد و دستی بر سر مھراب کشید و پیشانی ش را بوسید و گفت :
- پسرم ! برو دنبالش ، اون طور کھ می گفت الان آواره ی کوچھ ھا شده ، تو این دنیا
گرگای زیادی ھستن کھ اونو ناپاک می کنن ... مھراب ! تو نباید بذاری .
- باشھ . مامان ! ولی عملت ...
- نجات اون زن از جون من مھم تره .
- مامان !
- مامان بی مامان ، سی و دو سال شھ ھنوزم بھ من می گھ مامان ، بگو ننھ .
می خندد و توی اتاق شان می روند و کنار ھم می نشینند کھ مھراب با
لبخندی گفت :
- خیلھ خب ، ننھ ! یعنی می گی بیارمش تو خونھ ؟
- آره . ھمون انباری رو بھش می دیم .
- مامان ! یعنی ننھ ! مردم چی می گن ...
- مردُم ؟ مَردوم ، مَردوم ، مَردوم ...
- ننھ !
- مَردوم اون وخ کھ موقع بدبختی ما می شھ کجان ؟
- ننھ !
- خب ... خب عقدش کن .
- چی ؟
- این جوری بھت حلالم می شھ .
- مامان ! آخھ اون ...
- ننھ ، مگھ چشھ ؟ خوشگل نیس ؟ کھ ھس ، مث پنجھ ی آفتاب می مونھ . خانوم و
نجیب نیس ؟ کھ ھس ، صبور نیس کھ ھس ، مھربون نیس ؟ کھ ھس . دیگھ
چی می خوای ؟ تازه ...
- دختره ؟ کھ نیس ...
21
- مھراب ! عوضش تجربھ ی زندگی کردنو داره . قدر زندگی رو می دونھ .
- اینا رو می دونم ولی ... ولی ...
دستی بھ موھای سرش کشید کھ مادرش درخششی در چشم ھایش آمد سپس خود را بھ
دل خوری زد و بھ دیوار پشت زد .
- من دوس ...
- منم دوسش دارم .
- ھا ؟ پس تھ دلت خوشنودی ؟
- آره . راستش ... راستش کی از اون بھتر ، ولی ... ولی من تو ھزینھ ی عمل شما موندم
چھ برسھ بھ یھ عروسی مجلل گرفتن ، من حتا ... حتا نمی تونم یھ عروسی ساده و
مختصر بگیرم .
- خب عقدش کن و عروسی نگیر ...
- پس عمل شما چی ؟
- پسرم ! دنیا دو روزه .
- می دونم ، یھ روزش تولده او یکی شم جمعھَ س تعطیلھ . ننھ ! من یھ قرون تو دست و بالم
نیس .
- اگھ دو نفر ھم دیگھ رو دوس داشتھ باشن ، خدام اونا رو دوس داره .
- درس ، ولی عشق کھ نون نمی شھ . اگھ یھ روز پولدار بشم ...
- بھ مالِت نناز کھ بھ یھ شب بنده ...
- مامان ! می شھ اِ نقد دیالوگای اون خدا بیامرزو تکرار نکنی ؟
- ننھ ، مام دل مون بھ این جور چیزا خوشھ .
- من زن بیارم ، پَ تو چی ؟ با اون حقوق بخور و نمیر ...
- مگھ من گفتم یا اون یا من کھ ھمش دودلی ؟ حالا فقط یھ کار داری ، اونو پیداش کنی و
عقدش کنی . بعد ھم من یھ عروس خوب دارم ، ھم تو یھ زن خوب کھ سر و سامونت بده
. مھراب ! من عمل کنم و نکنم ، آفتاب لب بومم ...
- دور از جون .
- حقیقتھ ، بھم یھ قولی بده .
- چھ قولی ؟
- قول بده کھ ھیچ زمون اذیتش نکنی و مثل شوھر اولش نشی ...
- باشھ . اصلا من دل شو ندارم .
- قول بده کھ اونو خوش بخت و خوش حال کنی ...
- باشھ .
- آزارش نده .
- باشھ .
22
- حالا برو دنبالش .
- اما ...
- اما نداره . بھت می گم برو دنبالش و بھ فکر من نباش . من ھر جا باشم ، اگھ اون خوش
باشھ ، خوشم . برو مھراب ! برو . ھمین حالا .
- باشھ .
برخاست و از اتاق بیرون رفت . کفش ھایش را پوشید و از پلھ ھا پایین آمد و توی
دالانک رفت و در را گشود . بیرون رفت و در را بست . کوچھ پس کوچھ ھا را یکی پس
از دیگری گذراند و توی خیابان آمد .
دیگر خستھ شده بود از پرسھ زدن کھ در پارک روی سندلی نشست و بھ غنچھ ی
گلی نگریست سپس چشمش بھ غنچھ ای افتاد کھ بھ آرامی یکی از گلبرگ ھایش دارد
می افتد . افتاد و بھ سھ گلبرگ دیگر پیوست . پس از زمانی آھنگ رفتن کرد . بھ راه افتاد
و از پارک بیرون رفت .
مھراب در اندیشھ بود . کجا را باید بھ دنبال آن خانوم خوشگل بایستی می گشت ؟
بی برگشت ھمان جا ھا . در ھمان خیابان ھا داشت می گشت . سوی ھا را بھ خوبی
نگریست کھ ناگھان چشمش افتاد بھ مینا و گل از گلش شکفت و بھ سویش رفت پشت
سرش . دلش داشت از شتاب تالاپ و تولوپش بیرون می پرید ولی او توی خانھ ای با
در بزرگ خاکستری تیره رفت . مھراب کمی جلو رفت . ایستاد کنار در سپس بھ دیوار
پشت زد و نشست روی زمین و زمانی را بردباری کرد . صدایی آمد و جگرش را بھ
آتش کشید .
- اگھ خیلی نجیب بودی از شوھرت طلاق نمی گرفتی . ھیچ صلاح نمی بینم یھ زن مطلقھ
با منزل من رفت و آمد داشتھ باشھ . تنھ ی عیال مام بھ تنھ ی نانجیب تو می خوره و از
خونھ و زندگیش فراری می شھ .
صدا نزدیک تر می شد کھ مھراب با خشم برخاست و جلوی در رفت کھ شنید
- ... دیگھ این ورا ظاھر نشی زنیکھ ...
کنار ایستاد کھ در باز شد و مردک مینا را بیرون انداخت و ھنوز نیوفتاده بھ زمین در
را بست و درست ھم آھنگ با بستھ شدن در بود کھ بازوھای مینا را گرفت و از زمین
افتادن او جلوگیری کرد و در این ھنگام با خشم ناآشنایی می گفت :
- کثافت ! مینا مو انداخت .
مینا سرش را بالا می برد و آن قدر ناامیدانھ کھ دل نازک مھراب بیش از پیش ریش
ریش شد .
- ببخشید ...
23
ولی زمانی کھ سرش را بالا برد و بھ مھراب نگریست ، اشک در چشم ھایش پُر شده
بود و پس رفت و بھ چشم ھای مھراب نگریست و اشک ھایش روان شد . باز گفت :
- ببخشید ...
سرش را پایین انداخت و داشت می رفت کھ مھراب برگشت و اشک ھایش را پاک
کرد و گفت :
- خانوم ! اومدم بگم کھ شما می تونید زندگی تونو از ھمون انباری از سر بگیرین . فقط
یکم رسیدگی می خواد ...
- من نمی خوام سربار کسی باشم ...
- شما سربار کسی نیستین . سرکار می رین و کرایھ می دین . بریم خونھ تا ھمھ چیزو مادرم
بھ شما بگھ .
- باشھ . بازم شما ناآشناھا .
و ھر دو بھ راه افتادند . پس از زمانی توی اتوبوس رفتند . مھراب سوی مردانھ ایستاده
بود و مینا روی سندلی نخست سوی دیگر در و سوی پنجره و مھراب ھم ھمان جا ایستاده
بود و بھ روی خود نمی آورد ولی در دلش شوری داشت کھ پَرتو ش در چشم ھای
سیاھش اشکار بود . چند ایستگاه گذشت کھ مردی سوار شد و رو بھ روی مھراب ایستاد
و بھ میلھ ی دیگر پشت زد . مدتی بھ خارج نگریست و بعد بھ مھراب و بعد بھ دوری کھ
از میلھ ی جداکننده ی بخش مردانھ و زنانھ تا مھراب بود بعد بھ مینا نگریست . لبش را
گزید و بعد از خیره ماندن لبش را مکید و بعد کنار مھراب آمد بی آن کھ بداند مھراب
دانستھ . مردک بھ میلھ چسبید و با پایش بھ پای مینا زد . مینا با شگفتی بھ مرد نگریست
و شنید :
- ھیس ! ایسگا بعدی پیاده شو . ضرر نمی کنی امشبھ رو ...
کھ مھراب با خشم با پشت دست بھ دھان او زد سپس گریبانش را گرفت و او را بھ
شیشھ ی اتوبوس زد . در ھنگامی کھ خشم پیشانی ش را آژنگ کرده بود و
دندان ھای سپیدش را بھ ھم می فشرد دوباره گریبان او را گرفت کھ او گفت :
- یقھ مو ول کن ...
- یخھ ی آدم بی وجدانی مث تو رو باس گرف .
- ولم کن ...
- خفھ شو نفلھ ...
و او را بر زمین کوبید . خم شد و گریبان او را دوباره گرفت . او ترسیده بود کھ
گفت :
- چتھ ؟
- چمھ ؟ پسره ی چشم ناپاک !
- بھ تو چھ ؟
24
- بھ من خیلی چھ . آشغال !
دیگر بلند شده بودند کھ او گفت :
- مگھ چی کاره شی ؟
- شوھرش .
گریبانش را ول کرد کھ او با شرمساری اندکی گفت :
- ببخشید نفھمیدم زنتھ . فک کردم مجرده ...
- مجردم باشھ ، تو باید این جوری رفتار کنی ؟ این کارو کنی ؟
اتوبوس ایستاد و او از اتوبوس بیرون رفت و دوباره اتوبوس بھ جنبش درآمد . مینا
ھنوز کُپ کرده بود . ایستگاه پسین ایستاد و آن ھا پیاده شدند کھ مینا زبان باز کرد و بھ
مھراب گفت :
- شما برای این منو می برین خونھ تون ؟
- واسھ چی ؟ آھا ! اینو گفتم حواسش جم باشھ ، خب دعوا کردنم یھ دلیلی می خواس دیگھ .
مگھ ندیدی گفت چی کاره شی .
- بھ ھر حال مچکرم .
- بدت اومد ؟
- نھ . ھاج و واج موندم .
- ھاج و واج ؟ ھاج و واج واسھ چی ؟
- آخھ تا حالا کسی برام غیرتی نشده و یکی رو لت و پار نکرده .
- حتما ھمچین اتفاقی نیوفتاده بوده چون مرد باشھ آدم و غیرتی نشھ ؟!
- فراوون اتفاق اوفتاده ولی بھ جای لت و پار کردن مرده ، منو لت و پار می کردن .
- آره . راس می گی چون اون روز اون ... شوھر ... سابق نامردت می گف با من
فرار کردی . کسی کھ اِنقد راحت واسھ زنش ا نگ بچسبونھ معلومھ کھ غیرت نداره .
اتوبوس دیگری ایستاد و آن ھا سوار شدند و اتوبوس بھ جنبش درآمد .
در انباری را گشودند . ھر دو تو رفتند . بھ ھم نگریستند سپس خم شدند و کارتن
ھا را برداشتند . کم کم آن ھا را بیرون گذاشتند . کارتن را بیرون برد و روی کارتن ھا
گذاشت کھ زمانی کھ برگشت جلوی خود مھراب را دید . بھ او نگریست و لبخندی زد و
از کنارش گذشت کھ مھراب لبخندی زد و برگشت و بھ مینا نگریست . پس از درنگی
سرش را جنباند و کارتن پایانی را روی کارتن ھای دیگر انداخت و برگشت کھ جارو
دستی را در دست مینا دید و بھ انباری نزدیک شد کھ بوی نم را شنید . لبخندی زد و جارو
را از مینا گرفت و تو رفت و جارو کردن را آغاز کرد . مادر آمد و دست روی شانھ ی
مینا گذاشت و با مھربانی بسیارش لبخند زد و بھ مینا گفت :
- مینا ! دختر خوشگلھ ! بیا کارت دارم .
25
ھر دو توی اتاق آمدند . پرده ی روی فرش لولھ شده را برداشت و گفت :
- بیا سر این فرشو بگیر. ببریم .
- اِ ! نھ ، نھ . حالا آقا مھراب میان با ھم می بریم .
- باشھ . یھ وخت دل گیر و دل تنگ نشی . راسی یھ چیزی ، بشین .
می نشینند کھ مادر مھراب با نگاه محبت آمیزش گفت :
- مینا ! خانوم خانوما ! پسرم ، خب راستش چیزی می خواد بگھ بھت ، ولی من تاب ندارم
. دل تو دلم نیس ، خب حرف توی دلم نمی مونھ . بذار حرف مو تا آخرش بزنم . پسرم تو
رو دوس داره ...
- ھا ؟
- تاب بیار . ولی تو نباید بھ روی خودت بیاری . یکم کھ ناز کنی دیگھ تاب نمی آره و ھمھ
چیو بھت می گھ . من می گم پسرم کھ دوسِت داره ، توَم کھ عده ت تموم شده پس
بھتره زودتر بھ ھم محرم بشین . می گیری کھ چی می گم ؟
- آره . آره .
- حالا خودت چی می خوای ؟
- خب ...
- واسھ من ناز نکن . نازتو واسھ مھراب بکن .
- مادر ! انگار خوش تون می آد ھا !
- آره . آخھ ھیچ کس نتونسھ دل شو این اندازه ببره . تا حالا ھر چی خواسگاری رفتیم ، ھمھ
رو بھ یھ بھونھ ای پس زده . خب ، خودت چی می گی ؟
- خب آقا مھراب ، مھربون ترین و باغیرت ترین مردی یھ کھ تا حالا دیدم ، چیزی کھ من
از نعمت داشتنِ ش محروم بودم .
- حالا دیگھ شک ندارم کھ شماھا با ھم خوش بخت می شین ...
- ولی من کھ زنم ...
- حالا کھ عاشقت شده . اون می دونستھ کھ تو زنی و دل در گروی تو داده .
- خب من کھ بچھ دار نمی شم ...
- اونم می دونھ ؟
- آره .
- اگھ خدا بخواد تو ھم بچھ دار می شی چون ھمسر یحیای پیامبر ، زن ابراھیم خلیل لله و
خیلی ھای دیگھ دخترم ! خیلی ھا ، من ھمیشھ تو رویاھام عروسی مثل تو رو می دیدم .
ناز نازی من !
- من کھ ناز کردن بلد نیستم .
- نترس خودم ناز کردن یادت می دم ...
مادر لبخند پُر مھری می زند بھ مینا و باز می گوید :
26
- دوس دارم عروسم تو باشی .
- عروست می شم . دخترت می شم ، خواھرت می شم .
سر مینا را گرفت و پیشانی ش را بوسید .
زمانی پس از آن فرش زیبای دست بافت در انباری کھ دیگر اتاق مینا شده بود ،
پھن شده و میز چوبی گوشھ ی خانھ کھ رویش گاز کتابی سپید رنگی و سماور برقی بود
و یک قابلمھ و تابھ و بشقاب و قَاشق و چنگال و چاقوی بھ کار نبرده ی مادر مھراب و
کیف خود مینا و دو پشتی رنگ و رو رفتھ برایش خانھ ی کوچکی را درست کرده بود .
دَمی کشید کھ نھ از روی افسوس کھ از روی خوشنودی ، خوشنودی از آزادی
تازه ش از جھنم چنگیز بود ، رھایی از آن دوزخ بھ راه بھشت برین .
مینا با خوشی در را باز کرد و تو آمد و سوی اتاق مادر مھراب دوید و درست
مانند بچھ ھا تو رفت و بانگ داد .
- مادر ! مادر ! مادر !
دم و باز دَمش تند بود کھ رو بھ روی مادر ایستاد کھ لبخند زده بود و کمی دم گیری
کرد و گفت :
- مادر ! مژده ، کار پیدا کردم . مادر ! تو یھ شرکت وارداتی منشی شدم .
- مبارکھ . حالا چی وارد می کنن ؟
- وارد کننده ی لوازم آرایش . راسی بھ آقا مھرابم بگین کھ پول پیشو جور کردم البتھ تا اون
جایی کھ تونستم .
- پول پیش ؟ چھ جوری ؟
در کیفش را باز می کند و نایلون سیاه را زمین می گذارد و دارد می رود کھ می گوید
:
- ماه دیگھ بیش ترش می کنم . خدا نگھ دار مادر !
و از اتاق بیرون می رود .
در خانھ ش زده می شود . در را می گشاید و چھره ی برافروختھ ی
مھراب نمایان می شود ھنگامی کھ دل ربا می نماید چون خود را دارد نگھ می دارد .
پول ھا را جلوی مینا می گیرد و می جنباند .
- اینا رو از کجا آوردی ؟
مینا لبخندی می زند و مھراب با خشم سرش را سوی راست کرده و پیاپی دستھ ی پول
ھا را می جنباند .
- سلام !
27
- سلام ! گفتم اینا رو از کجا آوردی ؟ چی فک کردی ؟
- خب ، شما چی فک کردی ؟ باید یھ جوری جورش می کردم ؟
- کسی ازَ ت پول پیش نخواس ، فقط بگو اینا رو از کجا آوردی ؟ نزول کھ نکردی خوتو
بیچاره نکردی ...
- نھ . حلال حلالھ . مال خودمھ .
- چھ جوری ؟
- باور کن کار بدی نکردم .
- چی کار کردی ؟ چھ جوری ؟
- خیلھ خب ...
- چھ جوری ؟
- خون مو فروختم .
ھنگامی کھ چشم ھایش از ناباوری درشت شده بود دست از جنباندن برداشت . در
چشم ھای مینا می نگریست کھ در چشم ھایش اشک پُر شد . پشت دستش را گاز گرفت و
بی تاب سرش را بھ سوی ھای خود برد و بھ دیوار پشت زد . اشک ھایش را پاک
کرد و با اندوه گفت :
- پس اون بوی خون ، خون تو بود .
- بوی خون ؟
- وَرش دار واسھ خودت . بذارش تو حساب بانکی یت .
و بھ آرامی بھ سوی تالاب رفت . نشست و آبی بھ چھره ش زد و با درنگی اندوه
بار برخاست و با چشم ھای بستھ سرش را بھ آسمان برد کھ دوباره چھره ی خندان مینا بر
پرده ی چشم ھایش نشست . نمی خواست چشم ھایش را باز کند ولی باید باز می کرد و
کرد و توی خانھ رفت و دستش را روی پیش خوان گذاشت و با توی ھمان دست آن را
گرفت . مادرش کنارش آمد و گفت :
- چی شده ؟ از کجا آوورده بود ؟
- خون شو فروختھ بود . ننھ ! این می خواد منو دق بده . می خواد منو ضجرکش کنھ .
- از کجا می دونست کھ تو خاطرشو می خوای ؟
- خب ھمین حالا می رم بھش می گم .
- اِ ؟ برو بھش بگو ببینم .
مھراب استوار از اتاق بیرون می رود و مادرش از پنجره بیرون را می نگرد سپس
جلوی در می آید و بھ قاب در پشت می زند . مھراب رو بھ روی در خانھ ی مینا ھست
کھ در می زند سپس مینا جلوی در پیدایش می شود .
- سلام !
- اِ م ، ھھ ! سلام ...
28
پس سرش را می خاراند سپس با مِن و مِن می گوید :
- اِ م ... من ... راستش ... راستش ... من ... من اومدم بگم کھ ... کھ ... کھ ... دفھ ی
آخرت باشھ کھ این جوری بخوای پول در بیاری ھا ، ما کھ نَدارَک نیستیم . اِ ه !
- ھمین ؟
- آ ... آره . ھمین ... نھ ، خب ، یھ چیز دیگھ مَ مونده ...
- چھ چیز دیگھ ای ؟
- ھا !
- چی مونده ؟
- عجب گرفتاری شدم ھا ! خب ھمین چیز دیگھ ...
- چی ؟
- چیز ... چیز ... خب ... می دونی کھ مردم دھن شون چفت و بست نداره . خب ؟
- خب ؟
- خب تو م الان بیوه زنی خب ؟
- بیوه زن ؟ مطلقھ ...
- آھا ! مطلقھ ، مطلقھ ! خب ؟
- خب .
- منم الان مجردم خب ؟
- خب .
- خب ، اگھ من و تو خب ؟
- خب چی ؟
- خب اگھ تو و من خب ؟
- خب من و تو چی ؟
- خب تو و من اگھ با ھم ... با ھم ؟ ...نھ ، یعنی ... بھ ھم ... آره ، بھ ھم ... بھ ھم ... بھ ھم
چیز ... ھیچی بابا ! ولش کن . فراموشش کن ...
و برگشت و رفت رو بھ روی مادرش کھ از جایش جم نمی خورد کھ بھ مھراب گفت
:
- برو کارتو بھ سرانجوم برسون .
- آخھ ...
- داشتی می رسیدی بھ تھش
- اِ ه ؟
- آره .
برگشت و بھ مینا نگریست کھ داشت تو می رفت کھ برگشت و بانگش داد .
- مینا ...
29
کمی درنگ کرد و گفت :
- ... خانوم ...
رو بھ روی مینا ایستاد کھ باز گفت :
- خب ، نھ ھیچی . ولش نکن ، فراموششم نکن . نکردی کھ ...
- چی یو ؟
- این کھ ... این کھ ... اگھ بھ ھم محرم بشیم دھن شونو یھ جورایی می بندیم .
مینا بھ مادر مھراب می نگرد سپس بھ مھراب سپس مھراب بھ مادرش کھ بھ قاب در
پشت زده ھست .
- یعنی چی محرم بشیم ؟
- یعنی ... یعنی ... یعنی عروسی کنیم ... یعنی ... یعنی زن و شوھر بشیم .
- من تازه طلاق گرفتم .
- خب .
- بھ نظر شما ، من اون اراذلو فراموش کردم ؟
- خب عده گذشتھ ، اگرم فراموشش نکرده باشی یھ نفر دیگھ رو کنار خودت ببینی ،
فراموشش می کنی .
- یھ نفر دیگھ ؟
- آره ، خب ، من دیگھ .
- تو ؟
- آره . پس کی ؟ من دیگھ .
- اینم می دونی کھ من بچھ دار نمی شم ؟
- آره . خب خودت گفتی . نترس مشکلی پیش نمی آد . پرورشگاه پُر بچھ اس . خب یکی
شونو می آریم و بزرگش می کنیم . فردا با مادرم و چند تا گواه می ریم محضر و ھمھ چی
رو بھ سرانجوم می رسونیم . خودت چی می گی ؟
- خودم ؟ زود نیس ؟
- نھ . خیلی م دیره .
- واسھ چی ؟
- واسھ این کھ ھیچ مشکلی نباشھ کھ سَرمو بذارم رو شونھ ت و سرتو بذارم رو سینھ م و
نوازشت کنم ...
- آخی !
بھ مادر مھراب می نگرد و لبخندی می زند و مھراب ھم بھ مادرش کھ تندی دست
ھایش را می بست ، نگاھی می اندازد .
- ... باشھ .
- خب ...
30
بھ مادرش می نگرد و با لبخند شیرینی می گوید :
- ... پس این م سرانجومِ ش . واس من می شھ ...
بھ مینا می نگرد و بازو ھای مینا را می گیرد و سرش را نزدیک گوش مینا می برد و
می گوید :
- واسھ من می شی . واسھ من ...
بھ چشم ھای مینا می نگرد و نگاه شان گره می خورد . مھراب با ھمھ ی ھستی ش
می گوید :
- ... ھر جوری کھ باشی ، واسھ ی من می شی . خانوم من !
بامداد فردا با مادر و مینا دم در خانھ ی ھمسایھ می رود و می گوید :
- ھمسایھ ! گواه عقد مون می شی ؟
- گواه عقد ؟ چرا کھ نھ ؟ صب کن الان می آم .
آماده شد و بیرون آمد و خانھ ی کناری و خانھ ی کناری و تا نیم روز نشده بود توی
اتاق پیوند آمدند و نشان ھا را دست کردند و بھ پیوند ھم درآمدند . مھراب آن ھا را بھ خانھ
ھاشان رساند و مادر و مینا را بھ خانھ ولی خودش بھ شیرینی پزی رفت و یک بستھ
شیرینی خرید . توی خانھ کھ آمد بستھ را بھ مادرش داد و گفت :
- بیا مامان ...
- مامان بی مامان ، حالام کھ زن گرفتی بازم می گی مامان ؟ گفتم بگو ننھ .
- خب ، ننھ ! این شیرینی رو پخش کن . من می رم دیگ و آشپز و برنج می آرم . راسی
چی شام بدیم ؟
- تو برو . اونش با من .
- ولی خیلی پول می خواد ...
- مینا !ما م یھ چیزایی پس انداز کردیم . مینا ! تو نمی آی بریم لباس بگیریم ؟
- نھ . من کھ تازه عروسی کرده نیستم .
- پس تازه دومادی کرده ای ؟
- می گم دختر نیستم کھ بار اولم باشھ ...
- بیا خب یھ چی ساده می پوشی ، منم مگھ چی کار می کنم ؟ یھ کروات می زنم و بر و
رومو صفایی می دم . ننھ ! بھ عالیھ خانوم و نمی دونم کی کی خانوم می گم بیاد کمکت .
- باشھ . برو .
با ھم بیرون رفتند . در را بست و بھ مینا نگریست . دست چپش را کھ بھ مینا
نزدیک تر بود ، نزدیک مینا برد و مینا با لبخندی دست ھایش را دور دست مھراب گره
کرد و ھر دو بھ راه افتادند . با ھم بھ آرایشگاه مردانھ رفتند . ریش و سبیل مھراب را زدند
31
و مینا روی سندلی پشت مھراب نشستھ بود جوری کھ مھراب او را از آینھ ببیند و زمانی
کھ بھ پایان رسید و برخاست و برگشت ، مینا از شگفتی داشت شاخ درمی آورد .
- مھراب ! چقد تغییر کردی !
- ما اینیم دیگھ . گفتم بیا تو کھ بشناسیم وختی تموم شد .
کنار آرایشگاه زنانھ ایستاده کھ در باز می شود و مینای زیبایش بیرون می آید .
بازوھایش را می گیرد و بھ چشم ھای ھمسرش می نگرد . او را بھ خود نزدیک می کند
و سرش را روی سینھ ی خود می گذارد و چشم ھایش را می بندد و زمانی پس از آن
بھ راه می افتند . ھنگامی بھ خانھ رسیدند ، کوچھ ھا آب زده و بوی نم و اِسپند در آن جا
پیچیده بود و در خانھ باز و بُستان پُر از دوستان و آشنایانی کھ چشم بھ راه مھراب و زنش
بودند و آن دو تو آمدند . مادر مھراب جلو رفت و مینا در آغوشش آمد سپس مھراب . ھمھ
داشتند دست می زدند و شادی می کردند . بھ زودی توشھ دان 2 شام پھن شد . ھمسایھ ی
کناری شان دوربین را آورده بود و از آن ھا نما می گرفت . نما از مینا و مھراب و
مادرش ، نما از مینا کھ قاشق را سوی دھان مھراب برده و نما از مھراب کھ قَاشق را
سوی دھان مینا برده، نمای دو تایی عروس و داماد ، نمای مینا و مادر مھراب و نما از
مینا و مھراب کھ سرشان را روی شانھ ی مادر گذاشتھ اند .
میھمانی پایان یافت و ھمھ رفتند . مینا و مھراب آوندھا را می شستند و مادر
مھراب در ھنگامی کھ روی پلھ نشستھ بود ، آوندھا را خشک می کرد و ھَمو خاموشی را
شکست و گفت :
- خب یھ چی بگین ، ھمین جوری می خواین چیزی نگین ؟
- خب چی بگیم ؟
- بذار چیزی بھت بگم . این پسر من ، باید بھ زور حرف ازَ ش درآری . خودش کھ حرفی
نمی زنھ .
- یعنی باید اقرار بگیرم ازَ ش ؟
- دقیقا . اگرم خواسی شکنجھ ش کن بعد اقرار می کنھ کھ چی تو دلش می گذره ، چی تو
سرش می گذره .
- شکنجھ ؟
- آره .
- مثلا این جوری ؟
دستش را آب می کشد و مھراب را نیشگون می گیرد .
- آخ ! آخ !
- مھربون تر .
2 پارسی تر توشھ گاه ، سفره .
32
- این جوری ؟
دستش را سوی زیر بغلش می برد و او را غلغلک می دھد و مھراب می خندد و می
گوید :
- آھاھاھا ! نکن . نکن .
- آره . این جوری . آخھ خیلی غلغلکی یھ .
کارشان پایان گرفت و مینا و مھراب توی اتاق مینا آمدند . پس از زمانی مینا روی
تشک سپیدی دراز کشید و مھراب کنارش . مینا باورش نمی شد پس گفت :
- خیلی تند بود . نھ ؟
- آره . امیدوارم زود تموم نشھ .
- اگھ خدا بخواد نمی شھ .
مھراب بھ پھلو شد و بھ مینا نگریست . دَمی می کشد و می گوید :
- اگھ اون آشغال می دونست چھ گلی رو از دس داده ... ول کن بذار حرف شو نزنم . حالا
فقط بخند . بخند . غم تو چشات نبینم ، بخند . ببین بر و رومو صفا دادم کھ می مالمش بھ
بر و روت ، بر و روت تیغ تیغی نشھ ...
مینا آغاز بھ خندیدن می کند و مھراب خنده ش را می بوسد و چھره ش را بھ
چھره و گردن مینا می مالد و او را در آغوش می گیرد و می بوسد .
دیگر ھوا روشن شده بود کھ مادر مھراب سوی اتاق آن ھا رفت کھ بانگ
پسرش را شنید و ایستاد و دید کھ می گوید :
- تو ، تو دختر بودی ؟
- نھ .
- پس این چیھ ؟
- خب ... خب ...
- خب چی ؟ نکنھ مریضی ؟
- نھ .
- نکنھ ناخوشی . جاییت درد نمی کنھ ؟
- نھ .
- پس چی یھ ؟
مادر مھراب می دانست کھ مینا دارد شرمسار می شود پس لبخندی زد و در را بھ آوا
درآورد .
- ناشتا آماده اس . پاشین .
33
- حالا می آیم .
و زمانی کھ شب از مادرش پرسید . او گفت :
- کار خداست . حتما حکمتی داره . شاید بھ خاطر این کھ گفتی دختر نیس ، این جوری شده
.
- آھا !
و دیگر رفت تا بخوابد یا بھتر بخوابند .
تا بامداد کنار مینا دراز کشیده بود و می اندیشید و گاھی نگاھی بھ مینا می انداخت و
لبخندی می زد کھ مانند بچھ ھا کنارش بھ خواب رفتھ و او را بھ خود نزدیک تر می کرد
سپس او را می بوسید .
روزھایی خوش از کنار ھم می گذشت .
34
از اتاق پزشک بیرون آمدند . ھنوز سخن پزشک در گوش شان خودنمایی می کرد :
(( ھیچ راھی جز پیوند قلب نیس . جز این مدت کمی زنده می مونھ حداکثر یھ ماه .
خنده براش دواس . بکوشین تا بخنده . ))
ھر دو خاموش بودند و از اتاق پزشک بیرون آمدند و پیاده بھ خانھ رفتند .
شب زمانی کھ بھ سوی اتاق شان رفت . بانگ مینا را از پشت در شنید کھ با اندوه
بسیاری می گفت :
- خدایا ! اون زمون کھ اسیر و برده بودم و کسی رو نداشتم ، ازَ ت چیزی نخواستم ولی
حالا ... حالا یھ خواھشی دارم . خدایا ! من تازه دارم می چشم کھ م ِھر مادری چی یھ ؟
خدایا ! ازَ ت خواھش می کنم ... اصلا تا آخر عمر ھر بلایی کھ می خوای سرم بیار
ولی ... ولی مادرمو ازم نگیر ، آخھ چی کار کنم تا مادرمو ازم نگیری ؟ خدایا ! امیدم
تویی ، تو .
کھ مادرش بانگش داد و گفت :
- مینا ! اِ ! مھراب ! این جایی ؟ چھ خوب ! تو م بیا باھاتون کار دارم .
مینا در را می گشاید و مھراب را جلوی خود می بیند . پس از درنگی با ھم بھ اتاق
مادر می روند . ھر سھ می نشینند کھ مادر لب بھ سخن می گشاید و می گوید :
- من تصمیم گرفتم کھ ...
رویش بھ چشم ھای سرخ مینا شد و گفت :
- ... مینا ! تو گریھ کردی ؟
- گریھ ؟ خب ... یکم دلم گرفتھ بود .
- برای چی ؟
- برای ... برای این کھ یاد گذشتھ ھا افتادم .
- گذشتھ رو فراموش کن . تو حال زندگی کن . نھ آینده و نھ گذشتھ .
- باشھ . مادر !
- خب تصمیم گرفتم کھ تا زنده م دارایی تونو بدم . من کھ جز این خونھ چیزی رو ندارم ،
پس می دمش بھ مینا . می خوام فردا بریم و خونھ رو بھ نامت بزنم .
- مادر !
- جون ؟ مینا جون ! عروس گلم !
- آخھ مھراب ...
- مھراب و تو نداره . بھ تو بدم انگار بھ مھراب دادم .
بھ یاد سخن پزشک افتاد کھ گفتھ بود :
(( بکوشین بخنده . ))
لبخندی زد و بھ مھراب نگریست . او می دانست کھ مادر مھراب تنھا با خندیدن آن ھا
_ عروس و پسرش _ بھ خنده می افتد . مھراب بھ او نگریست کھ مینا با لبخند
35
بازیگوشی انگشت نشانھ ش را بالا برد و در ھوا با ھمان انگشت مھراب را غلغلک داد
و مھراب گویی بھ راستی دارند غلغلکش می دھند و لبخندی زد سپس خندیدن را آغاز
کرد و پھلوھا و شکمش را سخت گرفت . مادر ھم با خندیدن آن دو بھ خنده افتاد . مینا
انگار دارد راستی راستی دل داده ی خنده ھای مھراب می شود . چھ اندازه زیبا می خندد !
کھ ناگھان انگار بالا می آورد . جلوی دھانش را گرفت و بیرون رفت . پس از
زمانی تو آمد کھ ھنوز ننشستھ ، ایستاد و جلوی دھانش را گرفت و بیرون رفت . مادر
مھراب با شگفتی گفت :
- مگھ می شھ ؟
- چی ؟
- اون کھ می گفت بچھ دارنمی شھ .
- خب ...
- انگار داره می شھ .
- چی ؟ مامان ! یھ چی م بھ من بگو .
- آره . پسرم ! مھراب ! اون مادر بچھ تھ .
- چی می گی ؟ مطمئنی ؟
- آره . فردا از اون طرف می ریم آزمایشگاه . چقد دوس دارم نوه مو ببینم و بغل کنم و
ببوسمش و تو گوشش اذون بخونم .
و لبخند بر لب مھراب خشکید و زمزمھ کرد :
- ای کَ ش می شد .
کھ مینا تو آمد و نشست و گفت :
- می بخشین حال تونو بھ ھم زدم ...
- نھ . مادر ! این چھ حرفیھ ؟ می گم مادر ! آزمایش م داده بودی کھ بچھ دار نمی شی ؟
- آره . دس شوھر ...
کھ مھراب دندان ھایش را بھ ھم فشرد و با چشم ھای از خشم درشت شده بھ مینا
نگریست ولی مینا نمی دانست پس زمانی کھ مھراب دنبالھ ی گفتھ ھایش را شنید کمی
آرام تر شد و دست ھایش را بھ ھم مالید .
- ... سابقم بود .
- خودت ندیده بودی ؟
- نھ . اون گفت ...
- و تو م باورت شد .
- آره . خب شوھرم بود .